جانم برایتان بگوید در روزهایی که ما تا دیروقت توی دفتر دوچرخه عینهو بوق کار میکردیم و صدایمان در نمیآمد، یک روز آقایی آمد و یک برگهی تبلیغاتی داد به این نیمسوت سوتبهسوت شده. ما خودمان هروقت در خیابان راه میرویم و از این برگهها میدهند دستمان، از آن بهعنوان بادبزن استفاده مینماییم. یا بهعنوان مگسکش یکبار مصرف. بالاخره دوستدار طبیعت هستیم دیگر. البته طبیعت منهای مگس.
اما این نیمسوت و نیمشوت اینجوری نیستند. موجودات تبلیغاتگرایی هستند که گلابی را از آناناس تشخیص نمیدهند. بله، داشتیم میفرمودیم در یکی از همان روزهایی که داشتیم عینهو بوق کار میکردیم، نیمسوت برگهی تبلیغاتی را از آن آقای مادرمرده گرفت و قاب کرد و زد بالای سرمان. وقتی ساعت از 9 شب گذشت و همه از گرسنگی به همدیگر نگاه کردند، تازه فهمیدیم این صدایی که از چپ و راست گوشمان را مینوازد، صدای قاروقور شکممان است، نه موسیقی سنتی.
نیمشوت با کمال ناراحتی گفت: «گشنمه. سردبیر خیال نداره بهمون شام بده؟» و نیمسوت هم با کمال خوشحالی گفت: «شام مهمان من هستید.»
ما هم با کمال سادگی لبخندی سادهلوحانه زدیم و فکر فرمودیم ما را سرکار گذاشته است. اما با کمال تعجب ملاحظه فرمودیم که نه، واقعاً ما را شرمنده کرده و برای همه غذا سفارش داده. آن هم چه غذایی! ترکیب غذای سنتی و مدرنیسم، یعنی پیتزای کشک و بادمجان. جای شما خالی. از لب و لوچهی همه آب راه افتاده بود. میخواستیم شروع کنیم به خوردن که دیدیم از دم در، صدای بگومگو میآید. اولش صدا کم بود و یواشیواش زیاد شد. رفتیم دم در، دیدیم نیمسوت با آقای غذابیار دستبهیقه شده. از هم جدایشان کردیم و گفتیم چی شده؟ آدم که با آدم دعوا نمیکند. وقتی راه گفتوگو باز است چرا مشتومو میکنید؟
نیمسوت یقهاش را صافماف کرد و گفت: «این یارو کلاهبرداره. کلاهبرداری کرده.»
فرمودیم: «این چه حرفی است. کلاهبرداری قدیمی شده. مگر چی کار کرده؟»
گفت: «اینجا توی تبلیغاتش نوشته رایگان، حالا میگه پولشو بده. مگه ننوشته رایگان؟»
آقای غذابیار گفت: «بیسواد، نوشته هزینهی حمل رایگان. نه خود غذا. عجب گیری کردیما؟»
بله. اون عجب گیری نکرده بود. ما عجب گیری کرده بودیم. از دست این سوتبهسوت شدهی نَدید بَدید که فریب تبلیغات را میخورد و هرچه میبیند باورش میشود. حیف! حیف که دعوا در شأن انسانهای بزرگ و وارستهای همچون ما و فردوسی و خواجه حافظ شیرازی نیست وگرنه یک پسگردنی نثار این فریبخوردهی بینوا میکردیم.
همان موقع شاعر مادرمرده شعری خفن و خرابالوزن فرمود و دل ما را شادمان نمود:
شد غذا چون زهرمار در دهنم
نمیدانم چه کسی را بزنم.
بزنم یا نزنم یا بخورم یا نخورم
همه میدانند من شاعری اهل خفنم.